غریبی و غربت
شاید تا به حال غریب نبودی وطعم غربت را نچشیده ای ولی من به شخصه تا الان دو سری غربت را چشیده ام
یکی در دوران دانشجویی مخصوصا شب اولی که مامان وبابام من را به خوابگاه بردند و خودشان برگشتند آن شب بغض عجیبی گلوی من را می فشرد همش دلم می خواست گریه کنم واز شدت ناراحتی فریاد بزنم ولی نمی دونم خدا چه نیروی عجیبی به من داده بود و چگونه به من آرامش داد آن شب من را آن چنان مشغول صحبت با یک دانشجوی سال بالایی کرد که متوجه گذشت ساعت نشدم وقتی خاموشی زدند همه به اتاق هاشون رفتن من هم که تا ان موقعه این صحنه ها را ندیده بودم بنا را بر تقلید گذاشتم و مثل انها رفتار کردم وبه رختخوابم رفتم ولی آن شب پلک به هم نزدم وتا صبح ثانیه شماری کردم(هنوز به ان تخت عادت نکرده بودم ،شوق سر کلاس رفتن را داشتم ودلشوره هم داشتم).میدونی غریبی راکسی می فهمد که غربت کشیده باشد.
صبح وقتی بیدار شدم اولین کاری کردم این بود که به سراغ تلفن رفتم تا با خونه احوال پرسی کنم بعدش به کلاس رفتم وآن سه روز را به همون منوال سپری کردم. همزمان با حضور من در دانشگاه بچه داداشم به دنیا آمده بودکه این خبر را من به هنگام ورود به شیراز فهمیدم خیلی خوشحال شدم ان موقعه تنها جملاتی که گفتم این بود "من را به انجا ببریید،می خواهم ببینمش "